*بعد از مدت ها بی حالی و بی حوصلگی و کلا اعصاب و روان داغون، هوس کرده بودم این روزا یه چیزی درست کنم، از چند وقت پیش هم این کیک های رنگی رفته بود رو مخم و هی میگفتم مگه میشه؟! تا اینکه امروز هم همچنان با همان بی حالی و اینا، بسم ا. شروع کردم ببینم چی میشه، حتی دیروز به همکارم فاطمه هم گفتم اگه خوب دربیاد عکسشو میارم نشونت میدم اما اگه خراب بشه و عکسی بهت نشون ندادم دیگه پیگیری نکن که درست کردم یا نه؛ بدون گند زدم توش و اعصابم داغونه. خلاصه کنم که این از آب دراومد. مزه ش هم تعریف نباشه _دلتون نخواد_ عالی شده بود.


*دیروز دعوت بودیم خونه دخترداییم واسه شام که شب رو هم اونجا بمونیم. جمع کلا نه بود و بجز سهیل هیچ مذکری اونجا نبود. توی حرف هایی که زدیم متوجه شدم که زمانه چقد عوض شده، دختر داییم با افتخار میگفت که پسرم (۲۱ ساله) هشت ساله با دختری دوسته و قراره با هم ازدواج کنن، هرجور حساب کردم نتونستم هضم کنم که اینا از چند سالگی با هم دوست شدن!! دخترداییم به عنوان مادر شوهر احتمالی هم گهگاهی با دختره حرف میزنه و چقد هم دختره (که هنوز عروسش نشده) رو دوست داره! 
یادم میاد زمان ما اگه میفهمیدن عروس و داماد قبل از ازدواج با هم دوست بودن چه ابرو ریزی ای میشد! مادر ها هم همیشه این مساله رو قایم میکردن و می گفتن نه بابا پسره یه خواستگار معمولی بود و به هیچ وجه اینا همو از قبل نمیشناختن!! حتی این دروغ ها به حدی بود که وقتی مون با یکی از این مامورهای جلوی مدرسه های دخترونه دوست شده بود (ما در جریان بودیم) و اومده بودن خواستگاری، از همسایه مون که پرسیدن اینا چجوری اومدن گفت ۱۱۰ شماره ی همه رو داره دیگه، دخترمونو دیده پسندیده اومده خواستگاری. اون لحظه باید قیافه ی ما رو میدیدین!! 
مخلص کلام اینکه مرده شور زمان ما رو ببره که نذاشتن کاری کنیم و کسی رو پیدا کنیم که براش از این کیک ها درست کنیم :( واقعا یه لحظه دلم بدجور به حال خودم و هم دوره ای های خودم سوخت.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

بهترین باش پایگاه خبری بازرگان ایرانی استخدام مشاغل downloadfiles Jessica 13nama مشاوره تحصیلی نیازمندیهای ترکیه جراحی بینی در مشهد (راینوپلاستی)