امروز روز موعود بود، روز عروسی همکارمون!
فقط توی اینجور مواقع آرزو میکنم که کاش یه همسری داشته باشم. نه برا اینکه مثلا من خودمو بذارم جای عروس و بگم کاش منم عروس میشدم و اینجوری برام عروسی میگرفتن و از این صوبتا. اصلا و ابدا. فقط بخاطر این آرزو میکنم که همسری باشه منو ببره تالار و برگردونه. چون یکم غیرتی ام (نسبت به خودم) نمیخوام کسی منو با اون سر و وضع ببینه بجز آقامون. فقط همین :)
دیگه چون ما سینگل بودیم، داداش همکارم مهسا زحمت کشید و ما رو برد. میگم مهم تفاهمه دیگه نه؟ چی میشه اگه دختر بزرگتر باشه؟! مشکلی که نیست، هست؟! خب پس مبارکه. اجازه میدم مهسا واسه داداشش ازم خواستگاری کنه :) (شوخی کردمااا یوقت جدی نگیرین. دل من با کُره ای هاست)
خلاصه که برا این همکارمون آرزوی خوشبختی و برای خواننده های مجرد وبلاگم آرزوی ازدواجی موفق دارم :)
+ بی ربط نوشت: چجوری میشه که آدم خواب وبلاگ نویسی رو میبینه که تا حالا چهره شو ندیده؟! آخه توهّم تا کجا؟! ولی در کل خواب خوبی بود، بعد از دیدن اون خواب اتفاقای خوبی هم برام افتاد. شاید اون وبلاگ نویس شما باشین؛ قدر خودتونو بدونین :)
درباره این سایت